1ـ در اين يادداشت كوتاه كه به بهانه ي حرفهاي اخير رويائي مينويسم در ابتدا اشاره ميكنم كه ما به دو نوع دموكراسي توجه كنيم. يكي دموكراسي مردماني كه با هزار زحمت و تقلا، تفكر، همكاري و مبارزه در طول چند قرن، و براساس تجربه روزمره و دائمي با اشياي محيط، و آدمهاي اطراف و مكاتب فكري مختلف، آن را به دست آورده اند، كه نامش را به حق بايد دموكراسي غربي گذاشت. تاريخ غرب، ضمن كسب اين دموكراسي در سطوح مختلف، دهها كار ديگر هم كرده، هم عليه ديگران و هم عليه غرب، كه روي تبهكارترين مهاجمان تاريخ را سفيد كرده است: استعمار چند قرني يكي، استثمار آسيا و آفريقا، يكي ديگر، دو جنگ جهاني ديگري، و آدم سوزي ها و آدم كشي هاي آشويتس و ماتهائوزون و ساير مراكز قتلهاي دسته جمعي، ديگري. و در همين اواخر، ويتنام و افغانستان و عراق. و فجايع ديگري نيز در شرف تكوين است. اين دموكراسي نه يكدست بوده است، و نه هميشه هم به دلخواه تعدادي از بزرگترين متفكران، و نه هميشه در جهت مخالفت با مذهب. نيچه، هايدگر، آدورنو، فوكو، و خيلي هاي ديگر به عصر روشنگري به ديده ترديد نگريسته اند، به رغم اينكه در پاره اي موارد بر بسياري معضلات فكري و فلسفي پرتو نوراني تفكر خود را انداخته اند. تناقض هاي ديگر هم وجود دارد. غربي ها سالها احزاب مسيحي داشته اند، انواع مختلف كليساها را داشته اند. دموكراسي تكليف روابط معتقدات را تعيين كرده، نه اينكه چماقي شده باشد ايدئولوژيك براي كوبيدن طرف مقابل ـ عقيده طرف هر چه ميخواهد باشد. يعني فرد و يا عده اي از افراد اعتقادشان را ميتوانند به عرصه اجتماع عرضه كنند. دموكراسي كمك ميكند به جاي اينكه آدمها به جان هم بيفتند حرف يكديگر را بشنوند، به بحث بگذارند و به نوعي تركيب عقايد مختلف برسند، اما در مسالمت كامل. حتي نافرماني مدني، در چارچوب همان دموكراسي است، چرا كه گاهي ظلم و عدم تساوي در غرب به گلوگاه مظلوم فشار ميآورد.
اما اين غربي معتقد به دموكراسي وقتي كه پايش را به كشور دنياي سوم ميگذارد، ذهن و اعتقادش دچار شقاق ميشود. هيچكس بهتر از "اي. ام. فورستر" نويسنده بزرگ انگليسي اين شقاق را بيان نكرده است. يكي از شخصيتهاي اصلي او در رمان بسيار درخشان گذري به هند، در انگلستان خود را آدمي معمولي، و مثل آدمهاي ديگر، دموكراتيك ميداند، اما پس از آنكه پايش را به خاك هند گذاشت، رسما به دنبال آن است كه به يك نيمه خدا تبديل شود. زنده ياد ادوارد سعيد در كتاب معروف خود فرهنگ و امپرياليسم، اين نكته را در رمان غربي از زمان "دنيل ديفو" تا "جوزف كنراد" به دقت نشان داده و ثابت كرده است كه رمان غرب بي آگاهي از اين رابطه، اين شقاق و اين دوگانگي، امكان نداشت به وجود آيد.
دموكراسي ديگر از آن كساني است كه از كشورهاي ديگر به غرب ميآيند ـ حالا به هر دليلي ـ به حق اين دموكراسي غربي را به سود خود مييابند، اما از يك نكته غافل ميمانند كه بين آن كسي كه تنها مصرف كننده دموكراسي كشور ديگري است، و كسي كه اجدادش سيصد سال براي اين دموكراسي زحمت كشيده اند، و به طور كلي دموكراسي با روح و خون آنها ـ دست كم در كشورهاي خودشان بالنسبه عجين شده است، فرق فراوان وجود دارد. طبيعي است كه ديدن اين دموكراسي، مطالعه آثار بزرگان، و دقت در روابط اجتماعي، فرهنگي و تاريخي اين كشورها، بيننده را به دموكراسي معتقد ميكند، ولي از او به صورت آن كسي كه روابط و ضوابط عام اجتماعي و بينش هاي حاصله از رنسانس تا به امروز او را دموكرات كرده، يك فرد دموكرات و معتقد به دموكراسي نميسازد، و اگر بسازد، اين ساختن صورت ناموزون دارد. بندرت به اندازه است، اما اغلب بالا و پايين از سطح آن اندازه. برخي از اينها دموكرات هاي خيالي هستند، مراحل مختلف تكوين تدريجي دموكراسي را ناديده ميگيرند، و ايرادي كه از دور بر كوشندگان دموكراسي در كشورهاي خود ميگيرند، ناشي از همان شقاقي است كه بيشتر به آن شخصيت "اي. ام. فورستر" در گذري به هند دست ميدهد. با اين فرقها كه آنها ژست دموكراسي غربي را به كوشندگان دموكراسي در كشورهاي خفقان ميگيرند. اينان ضمن انتقاد به حق از كشورهاي خفقان زده، در برابر مبارزان ضدخفقان آن كشورها، نقش نيمه خداي دموكرات را بازي ميكنند. در حالي كه آنهايي كه در كشورشان در برابر زورگويان ميايستند و به هر طريق به مبارزه عليه قلدري و خودكامگي ادامه ميدهند، بي شباهت به همان آدم هايي نيستند كه در طول قرون در برابر زور و قلدري و خودكامگي شاهان و خودكامگان خود غرب ايستاده اند و نهايتا در سايه كوشش مستمر تدريجي و يا انقلابهاي مختلف به نوعي دموكراسي، كه همان دموكراسي غربي است، دست يافته اند. يك نكته روشن است: دموكراسي صبر و بردباري ميطلبد، تجربه كردن، شكست خوردن، نوميد شدن و اميدوار شدن مجدد ميطلبد، زمان طولاني ميخواهد، گلاويز شدن با عقايد خرافي خود و طرف مقابل را ميطلبد، تا نهايتا، و به تدريج، اين دموكراسي صورتي تثبيت شده پيدا كند، و مردم با اشراف به روابط دموكراتيك به تمشيت امور خود برسند. درك اين وجه دموكراسي نيازمند ورود به شرايط اجتماعي ـ تاريخي محلي دارد كه در آن مردم در بيان خود، با نسبتي از وقوف به فرهنگ دموكراسي در سراسر جهان، و با نسبتي از وقوف به گذشته تاريخ، و ادواري كه در آن دموكراسي به يك كوشش عام تبديل شده، و بعد، به دلايل دقيق و عيني با شكست مواجه شده، طرح و يا پروژه دموكراسي را تبديل به مسئله اساسي خود ميكنند. به همين دليل ميدان جديدي از انديشه و عمل پيدا ميشود كه در آن هم شيوه مبارزه بايد عيني باشد، و دموكراتيك، و هم طرفين اين مبارزه بايد معلوم باشند.
2ـ در ايران امروز، يك نكته اين است كه ما صورت بيروني اين شيوه مبارزه و طرفين مبارزه را ببينيم، و بعد نگاه كنيم به درون خود آن مبارزه. ما اين را به شكل زير ميبينيم: هدف دموكراسي غيرمسلمان كردن مسلمان نيست. همانطور كه در غرب هم هدف دموكراسي غيرمسيحي كردن مسيحيان نبوده است. در غرب هم مسيحيت هست، هم دموكراسي. مردم ايران تحت لواي يك حكومت اسلامي به سوي غيرمسلمان شدن رفته اند. جدا از حركتي كه به هر طريق پس از انقلاب در ايران، اسلام در جهان و در منطقه هاي اسلامي پديد آورده، بي آنكه وقت و فرصت ورود به اين قضيه و اين عرصه را داشته باشيم، به صراحت ميگوييم كه: هيچ حكومتي مثل حكومت جمهوري اسلامي در داخل ايران به ضرر خود اسلام تمام نشده است. پس كسي كه ميخواهد اشخاص با اسلام مبارزه كنند، بهتر است به همين حكومت كمك كند كه پابرجا باقي بماند. اين طنز قضيه نيست. اين واقعيت قضيه است. و هر كسي كه حالا ميگويد من مسلمانم، مسلمان نيست. شاه ايران هم مسلمان بود، و اتفاقا ميگفت، من دموكرات هستم، و بيش از هر شخص ديگري ميفهمم دمكراسي چيست و همه ميدانند كه طرف نه مسلمان بود نه دموكرات. پس اصل قضيه در اين، صف آرايي خاصي است كه روابط آدمها را اعم از مسلمان يا غيرمسلمان در جايي و به دور محوري تنظيم كند كه اتفاقا ربطي به اين كه طرف ميخواهد مسلمان باقي بماند يا نماند، نداشته باشد. در غرب، مسيحيت، آن محور، و قرار دادن روابط آدمها دورآن محور را، پذيرفته است، به دليل اينكه داشتن و نداشتن ايمان به صورت مسئله فردي درآمده است، و اگر به صورت جمعي هم درآمده باشد در كنار يك موضوع گنده تر از آن نوع اعتقادات جمعي قرار داده شده، و در نتيجه حفظ ايمان شخصي و فردي خواه به صورت فردي و جمعي، منافاتي با ورود به يك تشكل ديگر پيدا نكرده است. اما در ايران، اين تعارض باقي است. از يك طرف دستگاهي ميگويد، همه بايد اسلامي عمل كنند، اما خود اسلامي عمل نميكند، و از سوي ديگر، وكيل دعاوي اي مثل شيرين عبادي ميگويد مسلمان است، و از آدمهاي محرومي دفاع ميكند كه مدعيان مسلماني به ناحق به زندان انداخته و از حقوق فردي و اجتماعي محرومشان كرده اند. يعني اصلي جمعي تر بر مبارزه دموكراتيك حاكم است، و شيرين عبادي از آن اصل پيروي ميكند.
از اين بابت رويايي بدون در نظر گرفتن صورت مسئله خودش، اولا؛ و بدون در نظر گرفتن صورت مسئله در خود غرب، ثانيا؛ و بدون در نظر گرفتن شباهت ها و عدم شباهت ها بين ايران و غرب، ثالثا؛ و بدون در نظر گرفتن دوگانگي رفتار در رابطه آدمي مثل شيرين عبادي با دولت، بويژه قوه قضاييه، رابعا؛ با در ذهن داشتن چيزي به كلي انتزاعي، خامسا؛ دست به محكوم كردن شيرين عبادي زده است.
بر زمينه كدام واقعيت شيرين عبادي در راه دموكراسي مبارزه نكرده است؟ قرار است دموكراسي در كجا به دست آورده شود؟ اصلا آيا جا، مكان، آدمها، مجموعه روابط عناصر با يكديگر مطرح بوده يا نه؟ آن موقعيت خيالي كه يك نفر همه چيز را به صورت دموكراتيك بخواهد در هيچ جاي دنيا، حتي در خود غرب هم وجود ندارد، منتها نسبت آن چيزي كه در غرب وجود دارد به مراتب بيشتر از نسبتي است كه در جاهاي ديگر وجود دارد، اما مبارزه براي به دست آوردن آن، هزاران پيچ و خم، دامنه، و گرفتاري دارد، كه تنها كسي كه با خمير اصلي آن اجتماع ورزش ميكند، و مبارزي واقعي، و نه خيالي و خيالاتي، ميفهمد كه دارد چه ميكند. و محكوم كردن اشخاص، صرفا به خاطر اعتقاد محكوم كننده به دموكراسي ايده آل، و يا تظاهر به اعتقاد داشتن به دموكراسي ايده آل، عملي است هم زشت، و هم بسيار بزدلانه. چرا كه ميتوان بلافاصله سئوال كرد:«آقاي رويايي چرا مردم ايران را از وجود دموكراتيك خود محروم ميكني؟ اين گوي و اين ميدان. گر تو بهتر ميزني بستان بزن!» وگرنه زدن توي سر زني كه براي زن و مرد ايران و جهان افتخار آفريده، دون شأن هر انسان شايسته اي است.
3ـ موضوع ديگري كه به همين اندازه اهميت ندارد، ولي به جاي خود از اهميت نسبي برخوردار است، انعكاس ذهنيت شاعري است كه به رغم اين همه از بالا نگاه كردن ها، جدال با زرهي را بسيار كاسبكارانه پيش ميبرد. گمان ميكند كه در اين معامله بايد به هر طريق پيروزي خود را جشن بگيرد، و در اين دوي ماراتن بايد پيروز شود. تصور ميكند حسن زرهي و دنا رباطي نه تنها با هم عليه او دست به يكي كرده اند، از آن بدتر، شيپور رضا براهني هم شده اند. لازمه درك دموكراتيك اهميت دادن به فرديت طرف مقابل است، اهميت دادن به امضاي طرف است. حسن زرهي حتما پشت سرش يك شبح دارد. دنا رباطي هم همانطور. اينها مسلما با شخص ثالثي نشسته اند و تقسيم كار كرده اند تا او، منطق او، را از پا درآورند. در پشت سر اين پارانوياي غريب، اين سوءظن بي مرز و بوم، و بي وطن، برون افكني حسي به چشم ميخورد كه نام آن نوچه پروري است. ميترسد دستش رو شود، پيشدستي ميكند تا دست طرف مقابل را رو كند. همه كوچك تر از آن هستند كه يك يك با او روبرو شوند. مگر كسي ميتواند به تنهايي با او روبرو شود؟ حتما يك نفر ذهن آنها را مصادره كرده، در خواب، در حالت از خود ـ رميدگي آنها، به آنها تلقين كرده است كه شما از سوي من شيپور عليه رويايي را به صدا درآريد. مثل آدم ترسويي كه به هر قيمت بايد كشيده اول را بزند، وگرنه عرش بر هم زند ار غير مرادش گردد. در حالي كه هر دو نويسنده از او با احترام تمام ياد كرده اند، قدر شعر او را دانسته اند. كينه اي در كار نياورده اند. مشفقانه اختلاف نظر خود، و حقانيت موضوع را، آن طور كه خود ديده اند، گوشزد كرده اند. من اگر جاي رويايي بودم، حتما آن شعر را چاپ نميكردم، نه به دليل ماهيت محتواي آن شعر، بلكه به دليل نفي شعر به سبب تكيه آن بر محتواي صريح تر و روشن تر از محتواي روزنامه نحيفي مثل كيهان شريعتمداري. و رويائي شاعر است و شعور دارد. و حيف اوست كه حتي در شتاب براي ابراز عقيده تا اين حد سقوط كند.
به صراحت بگويم كه حق من است داوري كنم كه آن شعر بسيار بد است. و اين را هم بگويم كه زرهي با چاپ آن شعر فقط احترام خود را به نام رويايي ابراز داشته است. اگر شخص گمنامي آن شعر را به مجله ميفرستاد به گمانم به علت بد بودن شعر، بايد كنار گذاشته ميشد. اما اين قصور از سوي او توأم با احترام بوده. چه شده است كه رويائي دوست را از دشمن تميز نميدهد؟ و تشخيص نميدهد كه آن زيباترين دانشجو كه استخوانهايش را در زندان ميپوساند، از همان زني كه اين همه اتهام را از رويايي تحمل ميكند خواسته است وكالت او را بر عهده گيرد. رويايي جمله اي چنان زشت در مورد مردم گرفتار ايران به كار آورده است كه من قلمم را به تكرار آن آلوده نميكنم.
4ـ مقاله رويايي پس از مقاله اول زرهي و مقاله دنا رباطي نوشته شده است. مقاله اول زرهي به يكي دو جمله مقاله من درباره خانم شيرين عبادي اشاره دارد، ضمن اين كه اشاره به «از» در شعرِ «من از تو ميمردم» در شعر فرخزاد دارد. در اين جا هوشياري رويايي به ضررش تمام شده است. در مقاله اي كه چند سال پيش نوشته بودم، من از «از» فرخزاد و حتي از «ازيت» در شعر صحبت كرده بودم. در آن جا گفته بودم كه اهميت اين «از» در كجاست. گرچه اين از به و آن «از»هاي ديگري كه يكيش را رويايي به كار گرفته، ربطي به آن «از»هاي شعر من ندارد، اما همان اشاره به «از» در فرخزاد، رويايي را از كوره به در برده، و ضمن اين كه يقه زرهي را ميگيرد، به سابقه هاي ديگري از «از» اشاره كرده است. عاجز بودن رويايي از درك آن مسئله ـ به ظاهر ـ به معناي عاجز بودن رويايي از درك مسئله نيست ـ در باطن ـ. اگر درد رويايي درد مقاله من درباره خانم عبادي بود، قاعدتا بايد جواب او در خطاب به من نوشته ميشد. چنين نشده است. تجديد مطلع در «از» از سوي زرهي به ذهن او تلنگر زده است كه باز ميخواهند مرا ـ يعني رويايي را ـ ناديده بگيرند، بويژه وقتي كه با چند روز فاصله از مقاله براهني هم قولهايي را نقل ميكنند. پس رقيب جلو افتاد، نگذاريد او ستون پنجم تشكيل دهد! اين قبيل تشبث ها از همان پارانويا، از همان فقدان اعتماد به نفس در رويايي سرچشمه ميگيرد، و پارانويا گاهي كشيده را به صورت عوضي ميزند، و آن كشيده ي عوضي شبيه حرفي است از فرويد درباره خوابي كه از داستايوسكي، گويا در رماني از او، نقل ميكند كه درشكه چي مدام از آن بالا تسمه را بر گرده اسب فرو ميآورد، و فرويد ميگويد آن تسمه در خواب بر گرده خود درشكه چي و خود نويسنده صحنه و بيننده خواب فرود مي آمده است. آقاي رويايي كشيده را با نشاني دقيق زده است. صورت عوضي نيست. صورت خود اوست.
5ـ حرفهايي كه رويائي در پايان مقاله اش آورده، از نوع براهني "در تفكر ادبي خودش را نو كرده است و طرف اعتناي من است." و يا "براهني روشنفكري است كه در تفكر ادبي اش آدمي معتنابه ميماند"، همگي و دقيقا مثل حرفهاي يك ولي فقيه درباره يك آخوند ديگر است. به صراحت بگويم كه اين حرفها از سر مزاح و شوخي است، و فقط درخور ارزش و بي ارزشي گوينده آن حرف ها. از سوي من شنونده پشيزي ارزش ندارد. خواننده ميداند كه تنها وقتي كه يك نفر خود را در خطر ميبيند درباره شاعري ديگر از اين حرفها ميزند. در گذشته هم از اين حرفها زده است و ديگران حقش را كف دستش گذاشته اند، اما اين بار از "تفكر سياسي كهنه، افق كوتاه"، "ارتجاع سياسي، تفكر سياسي . . . مندرس" حرف زده، و نهايتا به نوعي صراحت دست يافته است و گفته است كه "براهني بيشتر اوقات تب دارد، تب تبار. و به عقيده من تب تبار يعني قتل غير. و غير، كسي جز خود ما نيست."
به صراحت بگويم كه رويائي هميشه درباره سياست از مافوق دست راست سخن گفته است، و نيز به صراحت بگويم من هرگز تعارف از كسي را كه ظالم را با مظلوم عوضي بگيرد نميپذيرم. آقاي رويائي از مافوق راست هميشه حمله كرده است. ايران زندان مليتهاي ستمزده است. مشروطيت فضايي را براي همه مليتهاي ايران باز كرد، و رضاشاه با اجباري كردن تعليمات عمومي فقط در يكي از زبانهاي آن مليت ها، يعني فارسي، بدعت خيانتي را گذاشت كه بعدا دروني تعدادي از روشنفكران فارس تبار شد، و حتي دروني تعداد محدودي از ترك تباران شرمنده نيز. حمايت از كساني كه حماقت سياسي و عقب ماندگي فرهنگي عصر پهلوي، حق استفاده از زبانها، فرهنگ ها، و هنرهاي مليتهاي ستمزده را از آنان سلب كرده، تب تبار نيست، تب مخالفت با طرفداران تباري است كه گمان ميكنند فرق آسمان پاره شده، و آنان ناگهان به اوج آسمان پرواز كرده اند. اين تب، تب تساوي حقوقي همه مردمان امروز ايران، از هر تبار است. همانطور كه مبارزه يك سياهپوست براي كسب تساوي حقوقي در آمريكا مبارزه اي برحق بوده، مبارزه طرفداران تساوي حقوقي همه اقوام ايراني، مبارزه اي است برحق. شعوري برتر از شعور رويائي لازم نيست تا تب آزاديخواهي با تب تبار عوضي گرفته نشود. رويائي شعور را كم ندارد، آن يك جو انصاف را در آستين ندارد، كه نبود آن گاهي چشم شعور را كور ميكند. رويائي نبايد از پيوستن به مظلومان بترسد. به حد كافي دير شده است. مبارزه براي تساوي حقوقي مردمان افتخار است. اوج آزاديخواهي در سطح جهاني است. برچسب تبارطلبي به اين مبارزه زدن، قرار گرفتن در كنار همان فاشيسم آريايي است. و مايه ننگ. باز هم ميگويم: به حد كافي دير شده است.
19 نوامبر 2003
رضا براهني ـ تورنتو
advertisement@gooya.com |
|