برای شيطنت های غلامعلی اميرابراهيمی
سر يوسف آباد سابق مسجدی ساخته بودند به جای آن فروشگاه بزرگ آن دوره ها که حالا ديگر اسمش هم يادش نبود. مسجد درست بر خيابان بود و جمعيت زيادی که همه شان مرد بودند، صف کشيده بودند و داشتند همديگر را هل ميدادند. موتور ياماهای اکبر را برداشت که سری به گوشه/کنارهای تهران بزند، تا لابد خاطره ای تازه کند. کنار زد. چون اجباری نداشت، کلاه کاسکت و دستکش هم نداشت. اين دفعه ی چهارمش بود که از دهسال پيش ميرفت ايران. اکبر گفته بود بنزين کم است و بهتر است با اتوبوس يا آژانس هرجا ميخواهد برود. حتا ميتواند با کرايه و تاکسی برود. مترو هم بود. اما موتور مزه ی ديگری داشت. ياد آن زمانها افتاد که قدسی را مينشاند ترک موتورش و با هم تو خيابان پهلوی، تو آن سربالايی تا خود ونک صفا ميکردند. آخ... يادش بخير... بيچاره قدسی حالا کجا بايد گم و گور شده باشد!؟ يکی/دوتا از اين قرشمالهای جنوب شهری که اتفاقی کوپن دادن را در اين مسجد ديده بودند، همينطوری اتولهای قراضه شان را ول کردند کنار خيابان و آمدند تو صف. هنوز نرسيده، داشتند برای هم شاخ و شانه ميکشيدند. يکی گفت: «آقاجان من از راه دور آمده ام. شماها که خانه تان همين جاهاست، بگذاريد بروم جلو که از نان خوردن نيفتم.» بعضيها لبخندکی زدند و لابد تو ذهنشان حساب کردند خرج اين يکی را از کجاشان دربياورند و کجا را درز بگيرند که بتوانند از اين «موهبت اسلامی» بيشتر و بهتر استفاده کنند؟! مردی که معلوم بود شمالی است، جلو صف ايستاده بود و هر چند دقيقه به چند دقيقه صف را مرتب ميکرد. يکی تا ديد با يک «رشتی» طرف است، نه گذاشت و نه ور داشت که: «تو که خودت لازم نداری، برای چی نوبت بقيه را ميگيری؟» همه هری زدند زير خنده. مرد شمالی هيچی نگفت. فقط بينی عقابی اش کمی تير کشيد که کاش يک جو غيرت تو شماليها بود و کاش آنها هم ميتوانستند زور بزنند اين قسمت کشور را – لابد مثل کردستان و آذربايجان – جدا کنند، تا اينقدر دريوری تهرانيهای ننر را نشنوند. و ياد پدرش افتاد که آن همه زن داشت. چطور ميتوانست به اين بيمزه ها بفهماند گه زيادی نخورند و برای هموطنهاشان مضمون کوک نکنند. برای همين تا يکی از اين ريشوهای انتر تنه زد که نوبتش را بگيرد، سقلمه ای بهش زد که: «بابای من هجده تا زن داشت. اگر روتو کم نکنی، نميگذارم کارت بگيری.» يکی براش شيشکی بست. چند تا جوانک خوش بر و رو که انگار آنها هم دل خوشی از مردک ريشو نداشتند، با لبخندی هلش دادند و چند تا نوبت عقبش انداختند. مرد شمالی نيشش باز شد و زيرلبی تشکر کرد. پسرکی که ابروها را برداشته بود و موها را يک خروار ژل زده بود، گفت: «اين همه دختر تو خيابون ريخته، واسه چی همديگه رو هل ميدين؟» صدايی از عقب آمد که: «خوت چی؟ تو چرا اينجايی؟» يکی ديگر گفت: «اومده واسه باباش کارت بيگيريه!» و هری زد زير خنده. يک دوچرخه ای محکم خورد به موتور اصغر و افتاد رو زمين. يکی از همان جوانکها گفت: «حواست کجاست بابا؟! هنوز که کارت نگرفتی؟» اصغر از صف رفت بيرون تا موتورش را جابجا کند و از وسط راه برش دارد. وقتی برگشت نوبتش را گرفته بودند. همان کسی که نوبتش را به او سپرده بود، حالا ديگر محلش نميگذاشت. يکی ديگر با انگشت شستش اشاره کرد: «برو ته صف آقاجان، ته ته صف!» اصغر نگاه کرد ديد صف چقدر طولانی شده و برگشت که سوار شود و برود. آن طرف مسجد چند تا زن رهگذر تا صف را ديدند، پشت سر هم صف کشيدند. مردی که انگار متولی مسجد بود و خودش نيازی نداشت تو صف بايستد، آمد جلو و بدون اين که به زنها نگاه کند، گفت: «همشيره ها جنسها فقط برای برادرهاست. اگر جنس فروشی دارين، بياين تو مسجد!» زنها نگاهی به هم کردند و زيرلبی «ذليل مرده، خفه شی ايشالا!» گفتند و راهشان را کشيدند و رفتند. يکی/دوتا زن که روشان را سفت و سخت گرفته بودند، به هوای ونگ ونگ بچه هاشان کمی معطل کردند و بعد مثل قرقی چپيدند تو مسجد که لابد جنسهاشان را عرضه کنند!
اصغر راهش را کشيد و رفت به سمت خانی آباد. خيال ميکرد چون مردم آنجا دستشان به دهانشان نميرسد، زياد دنبال اين قرتی بازيها نميروند. اما ای دل غافل که آنجا از سه راهی عباس آباد هم شلوغ تر بود. انگار مردان «صيغه خواه» شمال شهری هم همين حساب را کرده بودند. ترافيک عجيبی شده بود که فقط روزهای تظاهرات راه ميافتاد. مسجدها يک پرچم سبز زده بودند آن بالا و روی در مسجد نوشته بودند: «کارت هوشمند "جيگر کارت" فردا بعد از نماز صبح توزيع ميشود!» کارتها تمام شده بود، اما خيليها همچنان چشم ميدواندند که تو بازار سياه چيزی گير بياورند. يکی از همان جوانکهای زيرابرو برداشته که دوازده تا کارت «طلايی» دستش بود، داد زد:
advertisement@gooya.com |
|
«يکی صدهزار تومان!» يک دفعه پنجاه نفر ريختند دورش و او که اين همه مشتری را ديد، نرخ را برد بالا! يکی پرسيد: «برای چی ميفروشيشان؟» که جوانک با خنده گفت: «ما اهل غلمانيم داآشم. حوريها بمانند واسه ی شماها. بالاخره مام باهاس نون بخوريم ديگه!» و اولين کارت را عينهو حراجی به هر که بيشتر ميپرداخت، به دويست و سی هزار تومان فروخت. تازه اين کارت يک نفره بود و مخصوص جوانهای مجرد. «جيگر کارت» مردان متاهل که ظرفيت ماهيانه ۵ زن صيغه ای را داشت و آدرس خانه ی عفاف شهرک غرب هم روش خورده بود، چند برابر مداخل داشت. جوانک داشت از خوشحالی پس ميافتاد. يکی پرسيد: «نميشه اين کارتها را دوتايی استفاده کرد. آخه ما کمرمون نميکشه اين همه...؟» که جوانک گفت: «برو کنار بابا جان بذار باد بياد. نميخوای، چرا بيخودی وقت کاسبی ما رو ميگيری؟» و پشتش را به مردک کرد. اين جا درست پشت مسجد سپهسالار بود. تو خيابان هاشمی وضع از اين هم بهتر بود. زنها آمده بودند برای آقاهاشون «جيگر کارت» بگيرند. بعد هم همانجا همه را آب ميکردند و با دست پر ميرفتند خانه که لابد پولها را به زخم جهيزيه ی دخترهاشان بزنند! اصغر که هنوز چيزی گير نياورده بود، نميدانست چگونه از خجالت اکبر دربيايد. هم موتورش را کش رفته بود و هم چيزی گيرش نيامده بود. وقتی برگشت ديد اکبر هم چند تا «جيگر کارت» تو دستش است. يکی را همينطوری کادويی داد به اصغر. کلی هم تعريف کرد که «جيگر کارتهای» پر ملات را يکی يک ميليون تومان آب کرده است. اصغر توانست چند بار اين «جيگر کارت»ها را باطل کند. با اين که تاريخ بازگشتش به اروپا نزديک ميشد، اما به تخمش هم نبود! ميتوانست همانجا بماند و تجارت و سياحت و صفا کند. فقط کمی تجربه لازم بود که پيدا ميکرد. مگر مرض داشت به اين زنهای خسيس و دماغ سربالای غربی رو بياندازد!؟ هرکه هرچه خواست بگويد، اينجا خود خود بهشت بود!! هاهاها!
۳۰ نوامبر ۲۰۰۷ ميلادی