پنجشنبه 6 تير 1387

آفرینش ادبیات تحت شرایط ادبیات ستیز، چکیده ای در باب آثار ویلهِلم گناتسینو و انگیزه های او برای نوشتن، مـهنـاز طالبی طاری

Wilhelm Genazino (ویلهِلم گِناتسینو) نویسنده ی معاصر آلمانی، سالهای بسیاری در صحنه ی ادبیاتِ آلمان، تنها برای تعدادِ محدودی از دست اندرکاران در این عرصه، بعنوانِ یک ــ به اصطلاح ــ "آدرسِ ادبیِ" مهم محسوب میشد. او معروفیتِ چشمگیر و گسترده ترش را پس از سالها تلاشِ ادبی و بالاخره با انتشارِ رُمانِ Abschaffeltrilogie1 (آبشافِل تریلوگی) در آلمان کسب کرد.

گناتسینو در این کتابِ، که شاملِ سه رمانِ به هم مربوط می باشد، به توصیفِ زندگیِ روزمره ی یک کارمندِ ساده ی اداره، که نامِ "آبشافل"1 را به او داده است، می پردازد. موضوعِ محوریِ این "تریلوگی"1 تحقیق و کنکاش در روحِ انسان ــ در واقع روانکاوی و روانشناسیِ او ــ در این دنیای "اداره" شده ــ به زبانی دیگر، به اداره تبدیل شده ــ است.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

در اینجا لازم به توضیح است که گناتسینو در شهر Frankfurt/ Main (فرانکفورت)، تا امروز به عنوانِ یک وقایع نگار و گزارشگر، یک شاهد و یا به عبارتی "ناظرِ زندگی" بشمار می آید. ناظری که پیوسته ملاحظات و مشاهداتِ شخصی اش از پدیده ها و زندگیِ روزمره ی انسانها (بخصوص در این شهر) را به قلم کشیده. از همین جاست که او در کتابِ "آبشافِل تریلوگی" نیز بارِ دیگر توانایی و مهارتِ خاصِ خود، در توصیفِ زندگی و کار در اوضاع و احوال و شرایطِ این دنیای، از دیدِ او، "اداره" و کنترل شده، این دنیای غیر آزادِ و پر از بوروکراسی، پر از مدیریت و ادارات را به نمایش گذاشته است.

شخصیتِ اصلیِ کتاب، یعنی آبشافِل، در درونِ روابطِ سرمایه داریِ مِتروپُلی ــ که اتفاقا شباهتِ زیادی نیز به شهرِ فرانکفورت در آلمان دارد ــ کاملا تنها و منزوی زندگی کرده، و تلاش میکند این تنهاییِ درونی و این زندگیِ یکنواخت، تکراری و ملال آورِ کاری در انزوا را، با یک نوع زندگیِ کاملاً متفاوت، با یک زندگیِ درونیِ دیگری که پر از فانتزیست، جبران کند. تلاشِ آبشافِل پیش از هر چیز بر آنست که روی این زندگیِ کاریِ بی روح و یکنواخت را با دنیای فانتزیهایش بپوشاند و آن را محو کند، تا بتواند از این راه، و با بوجود آمدنِ نوعی تعادلِ، زندگی را در مجموع برای خود قابلِ تحمل کند. اما او در حینِ این تلاش دچارِ مشکلِ بزرگی شده و قادر نمیشود "دنیای فانتزیهایش" را همیشه تحتِ کنترلِ خود بگیرد. همین امر موجبِ یک گسستِ روحی ـ شخصیتی در او گشته، و در نهایت تمامِ زندگی اش را دچارِ گسست میکند. آنچنانکه وی در "بیرون" (در اجتماع) نقشِ یک کارمند معمولی را بازی کرده، و همزمان با آن در زندگیِ شخصی و خصوصی اش از خود یک شخصیتِ مخفی و پُر رمز و راز می سازد.

گِناتسینو بر این عقیده است که این، همان گسستی است که هر کارمند، هر روز ــ آگاهانه یا ناآگاهانه ــ در این دنیای "اداره" شده مجبور به بوجود آوردنِ آن میشود، تا بتواند زندگی را بنوعی برای خود قابلِ تحمل کند. شرحِ این گسست در هر سه رُمانِ آبشافِل روایت شده است.


این نوع محتوای ادبی، و پرداختن به این نوع پدیده ها در ادبیات، قطعا برای آن دسته از علاقمندانی که ادبیاتِ آلمانی را تا حدودی می شناسند، فورا قابلِ تشخیص و بازشناختی ست. چرا که در غالبِ متونِ ادبی که به محتواهایی از این دست پرداخته و می پردازند، نشانِ تاﺛیرگیریِ از شاخصِ ادبیاتِ دهه های 60 و 70 در آلمان به وضوح قابلِ مشاهده است. از همانجاست که نویسنده ی آلمانیِ دیگری بنام Walter E. Richartz (والتر اِ. ریشاردتس)، که نامِ او نیز در آن دهه ها "آدرسِ ادبیِ" مهمِ دیگری برای دست اندرکارانِ اهل ادب تلقی میشد، در اﺛرِ معروفش به نامِ "رُمانِ اِداره" (Bueroroman) دقیقا به چنین موضوعی، یعنی به تجزیه و تحلیلِ روحیات، و زندگیِ روزمره ی کاریِ یک کارمند ساده در دفترِ یک اداره پرداخته، و جنبه های جامعه شناسانه و روانشناسانه ی این نوع زندگی را در رمانش به وصف میکشد.

شاید قابلِ توجه باشد که رمانِ "آبشافِلِ" گِناتسینو فقط یکسال بعد از کتابِ ریشارتس به چاپ رسیده است.

کتابِ ریشارتس از لحاظِ اِستِتیک حتا از کتابِ "آبشافِل تریلوگیِ" گِناتسینو نیز رادیکالتر است، چرا که او (ریشارتس) حتا در رابطه با زبانِ کتاب، شیوه ی نقل و سبکِ نوشتاری اش، کاملا آگاهانه تلاش میکند به متن لحنی خسته کننده و کسالت آور بدهد، تا بتواند فضای کسالت آور و خسته کننده ی زندگی و کار در اداره، و حالاتِ روحیِ یک کارمندِ ساده را از این راه ملموس تر توصیف کرده، و خواننده را نیز با خود به درون و اعماقِ آن دنیا بکشاند. به همین دلیل، او حتا در انتخاب عنوانِ کتاب نیز این موضوع را مد نظر داشته، و نامی کاملا "معمولی" چون "رمانِ اداره" برای آن برمی گزیند. ریشارتس ـ میتوان گفت تا حدودی متفاوت از گِناتسینو ـ در این رمان بیشتر به این پُرسش میپردازد که، در خودِ مکانِ اداره و در آن شرایطِ یکنواخت وبدونِ هیچگونه تغییر و تحول، چه بر انسان میگذرد. به عبارتِ دیگر، تلاش او بیشتر بررسی و توصیفِ زندگی، احوال، عادات و روحیاتِ یک کارمند در خودِ اداره و دفتر کار، و در مدت زمانیست که او در اداره بسر می برد.

در حالیکه ریشارتس ضمنِ در نظر داشتنِ شرایط، محیط و محتوای کار، رفتار و روحیاتِ این کارمند را در آن اتمسفر بطورِ دقیق توصیف میکند، گِناتسینو در رُمانش کمتر به اتمسفرِ اداره پرداخته، و بیشتر تلاشش بر آن است که روحیاتِ این انسان را در عرصه های متفاوتِ زندگی اش نشان دهد ــ هم در درون و هم خارج از اداره. هدفِ او تجزیه و تحلیلِ جنبه های مختلفِ شخصیتیِ این کارمند، به عبارتی روانشناسیِ این انسانِ "دربندِ اداره" است. گناتسینو در این کتاب نشان میدهد که کار در اداره ــ به لحاظِ روحی و شخصیتی ــ با این کارمند چه می کند، و او چگونه در زندگیِ خصوصی اش تلاش میکند، از تاثیراتِ غیرقابل تحملِ آن بگریزد. گناتسینو با زبانی که به اختصار، دقت و طنز و اندوه در آنِ واحد گرایش دارد، در این رُمان جوانبِ مختلفِ زندگیِ این انسانِ اداری و به عبارتی "اداره شده" در این جامعه ی به اصطلاح "مدرن" را توصیف کرده، و ضمنِ آن نشان میدهد که زندگیِ آبشافل تنها نمونه ایست از هزاران موردِ مشابه، و خودِ آبشافل نیز "فقط یکی ست مثلِ بقیه" ...


در دهه های 60 و 70 جهت گیریِ ادبیاتِ آلمانی به شدت تحتِ تاﺛیرِ مساﺋلِ اجتماعیِ آنزمان بود و بر خلافِ ادعا و نقشِ امروزِ ادبیاتِ آلمان، که آشکارا تلاش در "سرگرم کردنِ" انسانها دارد، ادبیاتِ آنزمان انگیزه و مُحَرکی بود برای آگاه کردنِ جامعه و جامه ی عمل پوشاندن به وظیفه ی روشنگری از جانبِ هنرمندان. تلاشِ گِناتسینو تا امروز نیز بر آن بوده که این انگیزه را هماره زنده نگاه داشته و آن را به روشِ خود در نوشته هایش منعکس کند. گِناتسینو که تحقیقات و مطالعاتِ گسترده ای درعلمِ پسیکآنالیز (روانکاوی) داشته، و از تفکرِ "مکتبِ فلسفیِ فرانکفورت"2 تاﺜیر پذیرفته است، در رمانهای دهه ی 90 و همچنین رمانهای "امروز"ش هماره به این پرسش پرداخته که، امکاناتِ آفرینشِ هنر و ادبیات با وجودِ اَمر و نهی ها و تحمیلاتِ "صنعتِ تولیدِ فرهنگ"3 ، در شرایطِ امروز کدامند و چگونه اند.

از همانجا و بر مبنای همین پرسش است که او در رمانِ دیگرش بنامِ "لَکه، ژاکت، اتاقها، درد" (Der Fleck, die Jacke, die Zimmer, der Schmerz) بر این باور است که هنر و ادبیاتِ امروز اساسا و بطورِ بنیادی در شرایطِ "تبعید" بسر میبرد، در جامعه ای که هنر و ادبیات را حداکثر تنها تحمل میکند و نه بیش. به اعتقادِ او خود این تحمل حتا موقتی است، تحملی ست که تنها در نقطه ی تقاطعِ نمایش دادن و عرضه کردنِ ادبیات با تلاش برای اﺛباتِ بی گناهیِ ادبیات ممکن است.


در کتابِ "لَکه، ژاکت، اتاقها، درد"، شخصیتِ اصلیِ رُمان ــ یا به عبارتی خودِ راوی ــ و دوستِ دخترش (هر دو هنرمندند) به این دلیل که شرایطِ "بیرون" را برای خود غیر قابلِ تحمل می بینند، در چگونگی و پروسه ی آفرینشِ آﺛارِ هنریِ خود به این نتیجه میرسند که، از بیرونی کردنِ هنرشان، از عرضه کردن و به معرضِ نمایش گذاردنِ آن در انظارِ عمومی صرف نظر کنند. در عوض برای خود یک دنیای شخصی و خصوصی ایجاد میکنند که از طرفی، اجبارا دنیایی ست محدود ــ که نتایجِ منفیِ محدود بودن و محدود کردنِ خود را، به عبارتی نتایجِ خصوصی بودنِ خود را در خودِ هنر نیز منعکس میکند ــ اما از طرفِ دیگر از حمله ها، دستبرد و دخالت های معیارهایی چون "کاربُرد"ی بودنِ هنر، و "سودمند بودنِ" آن برای جامعه، و از هرگونه جار و جنجال و غوغا، و همچنین از انگیزه های صرفا سرگرم کننده و تفریحی، مصون و در امان میماند.

این موضع در رمان تا به آنجا پیش میرود که راوی حتا مدافعِ نوعی "تـﺋوریِ پنهان کاری"، و خواهانِ پوشیده نگه داشتنِ هنر میشود. بر مبنای این تـﺋوری، اینبار این فرد است که اجازه دارد جمع و جامعه را زیر نظر گرفته و مراقبِ آن باشد، و نه عکسِ آن (که همیشه جامعه فرد را زیر نظر دارد). اینبار این فرد است که می خواهد این اجازه و حقی که جامعه همیشه برای خود کاملا طبیعی میشمرد را از او بگیرد. شخصیتِ اصلیِ رُمان ــ یا به عبارتی خودِ گناتسینو ــ بر این باور است که اگر روابط میانِ فرد و جامعه اینگونه می بودند، برای هنرمند، نویسنده و راوی شرایطِ مطلوبی حاصل میشد، که او آن را نوعی "خوشبختی در دست نیافتنی بودن" یا "مخفی بودن" می نامد.


انگیزه ی Flaneur (فلانـور) در متونِ گناتسینو


یکی از مشخصه های برجسته در متونِ گناتسینو، پدیده ی Flaneur (فلانـور) است. منظور از فلانور کسی ست که "بی هدف" (برای خود) در کوچه ها و خیابان می گردد، و آگاهانه و passiv (پاسیو) به مشاهده ی پدیده ها، انسانها و زندگیِ روزمره می پردازد. پدیده ی "فلانور" که در قرن نوزدهم همزمان با بوجود آمدنِ شهرهای بزرگ در وجود آمده، در همان زمان در ادبیات نیز راه پیدا کرده، و موضوعی برای اندیشیدن می شود. فلانور در کوچه ها و خیابانهای شهر به راه می افتد و بی هدف به گشت و گذار پرداخته، مشغولِ جمع آوریِ مشاهداتش از انسانها و پدیده ها میشود. او خود را بی دغدغه و در عین حال آگاهانه به دستِ این مشاهداتِ واقعی و تجربه های گرد آمده می سپارد، و حتا اجازه میدهد که اندیشه ها و تاملاتِ پدیده شناسانه ـ فلسفیِ حاصل از این مشاهدات و تجربه ها او و افکارش را هدایت کنند.

نکته ی مهم و تعیین کننده در "هُنـرِ خود را در کوچه و خیابانها گُم (رها) کردن" آنست که، فلانور (مشاهده گر) در پروسه ی مشاهدات و تجربیاتش، نوعی "فاصله ی درونی" میانِ خود و موضوعِ موردِ مشاهده اش پدید آورده و آن را هماره حفظ میکند. این فاصله به او ــ به عنوانِ کسی که تنها مشاهده میکند و از پدیده ی موردِ مشاهده اش جداست، یعنی جزیی از آن نیست ــ این امکان را میدهد که او قادر شود در آن تجربه و مشاهده، از درون سهیم شود، نه از بیرون. بر این مبنا یک فلانور بهیچ وجه نمی خواهد درگیر موضوعِ مورد مشاهده اش شده و در آن دخالت کند. زیرا در آن صورت، یعنی به محض وارد شدن و شرکت در این مشاهدات، مجبور خواهد شد به یک نوع "عمل" و فعالیت دست زند، و در این صورت دیگر یک فلانور (مشاهده گر) نخواهد بود، بلکه خود به فاعل تبدیل می شود. فلانور در تعریفِ خود هماره تنها مشاهده گر میماند و نقشی غیر فعال (پاسیو) دارد.


Walter Benjamin (والتر بنیامین) نیز در اﺜر منتشر نشده و ناتمامش که به "کتابِ پاساژ" (Das Passagen-Werk) معروف است، از این موضوع استفاده کرده و از پدیده ی فلانور برای توصیفِ پاریسِ قرنِ نوزدهم بهره جویی میکند. طبقِ برداشتهای امروزی، این گونه "مشاهده گری" در یک متروپل اروپاییِ ـ بخصوص در پاریس ـ در آن زمان و در قرنِ نوزدهم (در مقایسه با امروز) هنوز ممکن بود. لیک در همان اوانِ قرنِ بیستم نیز شِکوه ی والتر بنیامین از آن است که، مشاهده گری و به اصطلاح "هُنـرِ خود را در کوچه و خیابانها گُم کردن" در شهرهای بزرگ دیگر ناممکن شده. او در کتابی دیگر به نامِ: "دورانِ کودکی در برلن، حدودِ سالهای 1900"4 می نویسد: "نشناختنِ یک شهر و پیدانکردنِ آدرسها و راهها در آن، زیاد مهم نیست. اما خود را در یک شهر گُم کردن، مثلِ آن زمان که انسان خود را در یک جنگل گُم میکند، نیاز به تعلیم و یادگیری دارد."


تجربیاتی که والتر بنیامین به عنوانِ یک فلانور در آن زمان، و در شهرهای بزرگِ آن زمان جمع آوری کرده، طبیعتا امروز دیگر به آن صورت امکان پذیر نیستند. شهرهای بزرگِ امروزی امر مشاهده گری را ناممکن کرده اند، چرا که شهرها و خیابانهای امروز نیز ـ چون همه ی محصولاتِ دیگر ـ به محصولاتِ "یک دنیای اداره شده"، و تنها به مکانهایی تبدیل شده اند برای جا دادن و جا گرفتنِ ماشینها. اماکنی "پُر از خالی"، مکانهایی که دیگر به هیچ روی به مشاهده گریِ در کوچه ها و خیابانهای شهرها، و به جمع آوریِ تجربیاتی ژرف و لذت بخش برای فلانورهایی ــ همزمان "حاضر" و "غایب" ــ از این دست دعوت نمی کنند. منتقدانِ علمِ شهرسازیِ مدرن بدرستی به این نکته اشاره میکنند که امروز دیگر امکانِ به کوچه وخیابان رفتن، بدونِ آنکه مجبور به پول خرج کردن نباشیم، وجود ندارد. هر آنجا که میشد روزی به مشاهده ی پدیده ها و نظاره ی زندگی و انسانها پرداخت، به مراکز خرید و "شُپینگ" (shoppingcenter) تبدیل شده اند.


در چنین برهه ی تاریخی که وجودِ پدیده ی فلانور در شهرهای بزرگ هماره ناممکن تر میشود، تلاشِ گناتسینو همچنان بر آن است که، با وجودِ دانش بر واقعیتِ شهرهای امروزی، در گشت و گذارها و پیاده روی های بیشمارش در کوچه ها و خیابانهای شهرِ فرانکفورت، هنوز هم نجات بخشِ موجودیتِ یک فلانور در "امروز" و در زمانِ حال باشد، و نقشِ مهمِ فلانور در آگاه شدن (خودآگاهی) و آگاهی بخشیدن به جامعه در دنیای امروز را زنده نگه دارد. از همین جاست که او تا امروز "بی هدف" در خیابانهای شهرِ فرانکفورت "می گردد"، و با دقتِ تمام از مشاهداتش یادداشت برمیدارد.


پرسشی که در این رابطه مطرح میشود اینست که، هدفِ نهاییِ گناتسینو از این همه مشاهدات چیست، و او با آنها چه میکند؟ برای این پرسش پاسخهای متفاوتی وجود دارند: گناتسینو از طرفی بر آن است که از اُبژکت ها و پدیده های مورد مشاهده اش، برای توصیفِ خودِ آن پدیده ها نهایتِ استفاده را بکند، و از طرفِ دیگر می خواهد (پدیده شناسانه) از مشاهداتش برای رسیدن به نتایجِ اجتماعی و سیاسیِ حاصل از این پدیده ها کمک بگیرد. او همچنین این هدف را دنبال میکند که از این مشاهدات برای تجزیه و تحلیلِ شخصِ خود بهره جسته، و کشف کند، که پدیده ی موردِ مشاهده با خودِ او (با مشاهده گر) چه میکند، و موجبِ بوجود آمدنِ چه پدیده های دیگری در خودِ او میشود. گناتسینو با پدیده ی موردِ مشاهده اش رابطه ای صرفا آزاد و غیرمستقیم دارد ــ یعنی از نزدیک، و بی هیچگونه دخالتی در آن، تنها ناظرِ آن است. مشاهده ی این پدیده ها، تداعی گرِ پدیده ها، تصورات و افکارِ نوینِ دیگری در او میشوند، که خودِ اینها (این تصورات و افکارِ نوین) نیز بگونه ای آزاد و غیرمستقیم با یکدیگر در رابطه اند ــ آنجا تصوری در وجود می آید، اینجا اندیشه ای ... و اینها با هم، چگونگیِ ادامه، روند و جریانِ اندیشه را در او رقم میزنند، و تکامل و رشدِ افکار کنونی اش را باعث میشوند. گناتسینو درِ رابطه ی آزادش با پدیده ها، به اندیشه های نوین تری در خود دست می یابد، و خواننده ی گِناتسینو در نهایت به این نتیجه میرسد که تلاشِ او در واقع رسیدن به همه ی این اهداف با هم است.


شاید بهترین نتیجه ای که میتوان از مجموعه ی کارها و فعالیتهای ادبیِ گناتسینو در این راستا گرفت، این باشد که او واژه ی آلمانیِ Gedankengang (گِدانکِن گانگ) را ــ که از یک سو تلفیقی از واژه های "اندیشه" و "رفتن" است، و از سوی دیگر به مفاهیمی چون: "گامِ (راهِ) اندیشه"، "مسیرِ (جریانِ یا روندِ) اندیشه" و یا "طرزِ راه گرفتنِ اندیشه" نزدیک است ــ واقعا حرف به حرف و جزء به جزء برای خود جدی گرفته است. در واقع او نهایتِ تلاشش را میکند ــ که با گشت و گذارها و مشاهداتش (به عبارتی با فلانور بودنش)، و در عینِ حال با اندیشه هایش ــ در به واقعیت تبدیل شدنِ واژه ای، که در آنِ واحد دربرگیرنده ی دو مفهومِ جامع "پیش رفتنِ اندیشه" و "چگونگیِ پیش رفتنِ اندیشه" میباشد، بطور جدی و کامل، جامه ی عمل بپوشاند:

از آنجاست که گناتسینو به هنگامِ "رفتن"، "اندیشه" میکند، و از طرفِ دیگر و همزمان، همین اندیشه ها هستند که "روشِ رفتنش" را رقم می زنند، و قادرند رفتنی از نوعی دیگر و از میانِ اندیشه های دیگر را برای او ممکن سازند.


ویلهِلم گِناتسینو در سال 2005 میلادی به دریافتِ "جایزه ی ادبیِ بوشنِر"، Buechnerpreis (بوشنِر پرایز) ـــ که یکی از مهمترین و بزرگترین جایزه های ادبیِ آلمان بشمار می آید ـــ ناﺋـل آمد، و دیگر از همین زمان بود که این نویسنده ی موشکاف، که همچنین یکی از مقاله نویسانِ مهم آلمان نیز بشمار می آید، بالاخره برای جمعی باز هم بزرگتر معروف و شناخته شد.


برای آشناییِ بهتر با افکارِ این نویسنده ی برجسته، متنِ زیر، که برگردانِ متنِ سخنرانیِ او به مناسبت دریافت جایزه ی ادبیِ دیگری، تحتِ نامِ "جایزه ی ادبیِ شهر برِمِن" (Bremer Literaturpreis) در سالِ 1990 در آلمان میباشد، را برای خوانندگانِ محترم برگزیده ام، و امیدوارم کمکی باشد ــ هر چند کوچک ــ در معرفیِ او به دوستدارانِ ادبیات. این متن تحتِ نام: "فاصله ــ خریدنی نیست و در حراجی یافت نمی شود"5 ((Abstand gibt es nicht im Sonderangebot، مقاله ایست برگرفته از کتابِ دیگری از او، تحتِ عنوانِ: "توجه، در دستِ ساختمان" (Achtung Baustelle). این کتاب مجموعه ای ست از برخی از نوشته های جمع آوری شده ی گناتسینو در فرمِ مشاهدات و مقاله ها، که در سال 1998 در آلمان انتشار یافته است. شاید قابلِ ذکر باشد که این مقاله قبل از چاپ در این کتاب، برای اولین بار در روزنامه ی Frankfurter Rundschau (فرانکفورتِر روندشاو) در تاریخِ سومِ فوریه 1990 به چاپ رسیده است.

فاصـله خریدنی نیست و در حراجی یافت نمی شود، متنِ سخنرانیِ ویلهلم گِناتسینو به مناسبت دریافت جایزه ی ادبیِ شهر برِمِن، برگردان: مـهنـاز طالبی طاری

Abstand gibt es nicht im Sonderangebot
Dankrede Wilhelm Genazinos zum Bremer Literaturpreis

در حین کار روی متنِ این تشکرنامه، در روزنامه ی Frankfurter Allgemeine Zeitung (فرانکفورتِر آلگِماینه تسایتونگ) به جمله ای برخوردم، که مرا به بطنِ موضوعِ مورد نظرم هدایت کرد. این جمله می گوید: "عجز و ناتوانیِ یک فرد6 به مرز تحمل ناپذیری میرسد." برای من جالب آن بود که این روزنامه توضیحی درباره ی این جمله نداده، و ظاهرا اصل را بر این میگذارد که، هر کس این جمله را بخواند، به هر حال چیزی در رابطه با آن در ذهنش تداعی خواهد شد. چرا که بالاخره هر کس چیزی شبیه به نوعی آگاهی و دانشِ شخصی به عجز و ناتوانی دارد. این جمله فرض را بر این میگذارد، که تک تکِ انسانها هنوز به نوعی با جمع در پیوند و ارتباطند. واژه ی "به نوعی"، که در حالتِ عادی یک واژه ی غیر دقیق است، استثناﺋـا در اینجا دقیق میشود. زیرا این خودِ 'جمعِ' به سختی قابل فهم و درک است، که ما را به احساس عجز مبتلا میکند، با انواع و اقسامِ گوناگونِ احساسِ عجز، هر نوعش را که بخواهید. مثلا بعضی ها زمانی احساسِ درماندگی میکنند، که مجبورند شاهد ذهنیت ها و افکارِ ساده لوحانه ی تروریست هایمان باشند؛ برخی دیگر عجز و ناتوانی را تقریبا هر روز احساس میکنند، زیرا مجبور به شنیدنِ نخست وزیری می شوند که در سخنوری درمانده است7. برای عده ای دیگر کافیست که نیم ساعت در یکی از اُتوبان های آلمان در راه باشند، تا در مقابلِ باند خلافکارانی که اوقاتِ فراغتشان را در اتوبان ها می گذرانند، احساس عجز و ناتوانی کنند8، باندی که داﺋم در حال بزرگترشدن است.


یا شاید پرسش اینست که، شمارِ روزافزونی از افراد (فردها) اصلا بطور واقعی با جمع در پیوند و ارتباط نیستند؟ آیا بیشترِ این افراد تعلق و پیوندشان به دیگران را تنها تظاهر میکنند؟ چرا که شرایطی که آنها در آن بتوانند رابطه و پیوندشان با جمع و با اکثریت را حفظ کنند، را برایشان سخت کرده اند؟ از شما میپرسم. شاید این جمله ی Robert Walser9 (رُبِرت والزِر)، نویسنده ی سوﺋیسی را بشناسید، که میگوید: "هیچکس حق ندارد در مقابلِ من آنگونه رفتار کند، که گویی مرا میشناسد." این جمله میانِ احساساتِ ما شکاف می اندازد. از طرفی میخواهیم آن را تایید کنیم و همزمان تمایل داریم آن را رد کنیم و باطل بشماریم. از یک طرف بهیچ وجه نمیخواهیم آنچنان حساس باشیم، که مجبور شویم به دیگران هشدار دهیم که ملاحظه ی حساسیتِ ما را بکنند، و از طرف دیگر تمایل داریم متذکر و یادآور شویم که ما، هر کدام از ما به تنهایی، بیشتر از آن هستیم که فقط نمونه ی بخصوصی از جمع و توده ی مردم قلمداد شویم. به بیانِ مدرن: ما نمی خواهیم مثلِ دیگران (مثلِ بقیه) باشیم، و به آنچه که در حالِ حاضر بسیاری از این دیگران به آن باور دارند، یعنی به اینکه، تعریف و توضیحِ موجودِ انسان (فردِ انسان)6 کامل شده و به پایان رسیده، باور داشته باشیم. جمله ی رُبِرت والزِر به گسست و روابطِ شکاف برداشته در خودِ ما اشاره دارد. ما از یک طرف میخواهیم از ویژه بودنِ خود و متفاوت بودن از دیگران خوشحال باشیم، اما در عین حال نمیخواهیم اجبارا با آن انگشت نما شده و جلب توجه کنیم. مرکزِ هر شخصیت و فردیتی6 در همین کشمکش و جدالِ درونی نهفته است. ما در ظاهر خواستارِ حق و حقوق برای حریمِ خصوصیِ خود هستیم، اما در عینِ حال نمیخواهیم توضیح دهیم و بگوییم که محتوا و اجزای این حقوق، و جنبه های مثبتِ آنها برای ما کدامند. حریمِ شخصی و خصوصی، امری محرمانه است؛ دقیقا بهمین دلیل هم منحصر به فرد6 است. اما با این وجود، آرزو و حسرتِ داشتنِ حریمِ خصوصیِ خود (مثل هر آرزوی دیگر) فورا ترسی در ما بوجود میآورد، که گویی برادرانه و تنگاتنگ با آن آرزو در هم تنیده است. این ترس از آن است که، مبادا وقتی میخواهیم برای خودمان باشیم، ناچار شویم علیه دیگران فکری یا حتا کاری بکنیم، یعنی برای خود بودنمان به این معنا باشد که علیه دیگرانیم. به بیانِ سیاسی: ما ترجیح میدهیم، ویژه بودن و شخصیت مان6 را پنهان کنیم، چرا که نمیخواهیم خود را در مقابلِ اکثریت قرار دهیم.


کسی که این درگیری و کشمکشِ درونی را احساس می کند، اما قادر به تحمل آن نیست، به انسانهای بسیاری تعلق دارد که فقط بطور ناخواسته می توانند یک فرد باشند، برای خود و جدا از دیگران. اینها علیه برتریِ قدرتِ تصوراتی میجنگند، که در اعماق وجود ما ریشه دارند، و حتا در خواب نیز ما را متقاعد میکنند، که تفاهم و توافق با دیگران، همیشه مهمتر از تفاهم با خودمان است. یک نشانه ی مهم در این راستا آنست که، ما با کارها و آثارِ Juergen Habermas10 (یورگِن هابِرماس) و Niklas Luhmann11 (نیکلاس لومان) در آنِ واحد دو تـﺌوری اجتماعیِ نوین (برای جامعه و جمع) در دست داریم، لیکن دریغ از حتا یک تـﺌوری برای انسان (فرد) ــ هر چند هم یک تـﺌوری ناقص و ناکافی باشد. اگر بخواهیم در بحث پیرامونِ آشفتگی و درهم ریختگیِ دردآورِ زندگان شرکت کنیم، مجبوریم به کتابهای Nietzsche12 (نیچه) و Freud13 (فرُوید) مراجعه کنیم، یعنی به آثار دو نویسنده ای که ـ در مورد اولی کمی بیشتر، و در مورد دومی کمی کمتر از ـ صد سال از عمرشان می گذرد. این درحالیست که میتوان با اطمینان از این پیش فرض حرکت کرد که، پیچیدگیِ روزافزونِ زندگان، دقیقا به نسبتِ همان جامعه ای که در آنِ واحد با دو تـﺌوریِ جدید توضیح داده شده، محتاجِ درک و فهم است؛ جامعه ای که تک تکِ افراد (فردها) مجبور به زندگی در آن هستند.


علت تقدم داشتنِ جامعه ساده است: یافتنِ راهِ حل برای بوجودآوردنِ نظمی که اکثزیت به آن نیاز دارد، هم فوریتِ بیشتری دارد و هم ساده تر است. به بیان سیاسی: یک جامعه را می توان در صورت لزوم مهار کرد، لیکن تک تکِ افرادِ آن را نه! و از آنجا که تفاهم و توافق داشتن با دیگران بسیار ساده تر از تفاهم داشتن با خویشتن است؛ سیاستمداران، هنرمندان و ورزشکارانِ بسیاری وجود دارند، که به طرز فوق العاده ای با تماشاگرانشان تفاهم دارند، بدون اینکه هرگز به خود نزدیک، و با شخصِ خود مأنوس شده باشند. حتا از ظاهرِ این استادانِ ماهر و مسلط بر تماشاگران به وضوح پیداست، که رضایتِ خاطرشان از اینکه میتوانند به همین سادگی در ارتباطشان با بسیاری از این دیگران، از چنگ خود بگریزند، و تازه برای این کارشان از آنها پاداش هم بگیرند (تشویق شوند)، چقدر زیاد است. جامعه برای هر کسی که توافق با خودش را کم اهمیت تر از توافق با دیگران بداند، کف می زند. آن فردی که در این مورد نظر دیگری دارد را با کمال میل "از دنیا بی خبر" (weltfremd ــ از دنیا بیگانه)14 مینامیم. مفهوم این "از دنیا بی خبری" (Weltfremdheit ــ از دنیا بیگانگی)14 را نزد ما کودکان نیز میدانند، گرچه هیچکدام از آنها نمی تواند توضیح دهد که، واژه های "دنیا" و "بیگانگی" هر کدام برای خود چه معنایی دارد. این نتیجه ی یک نوع استفاده و کار بردِ صرفا تکنیکی از زبان است، روشِ استفاده ای از زبان، که در اصل به علامت و نشانه گذاری همواره نزدیکتر میشود، تا به درک و برداشتِ حسی از زبان. برایِ "از دنیا بیگانگی" حتا یک واژه ی متضاد نیز وجود ندارد، گرچه هسته ی تضاد، به عبارتی تناقض و تضاد در انسان (فرد) ــ یعنی همان کشمکشها و جدالهای درونی ــ مدتهاست که برای توده ی مردم به یک بیماریِ همگانی تبدیل شده. اما این بیماری ست که نمی تواند برای توده های مردم جالب باشد، زیرا نزدِ ما امرِ "باستان شناسیِ شخصِ خود"15 و کار روی شخصِ خود، به عنوان یک امرِ نویددهنده و امیدبخش محسوب نمیشود؛ چرا که در آنصورت مجبور به کشفِ این نکته می شدیم که، ما در اعماقِ وجودِ خود موجوداتی هستیم که به سختی قابل تربیت اند. با وجود اینکه هر روز راممان می کنند، اما همزمان دوباره وحشی می شویم.


بسیاری از آنهایی که موفق نمیشوند تزلزلِ "منِ" خود را به عنوان هسته و مرکزِ شخصیت و شخصِ خود بپذیرند، مسـﺌولیتِ دنیای درونیِ خود را به روحِ مرفه و راحت طلبِ جامعه واگذار می کنند. روحی که دوست ندارد از هر آنچه که بتواند مولفه ها و مشخصه های یک فردِ تنها و مستقل6 را تعیین کند، اصلاً چیزی بداند. هر دولتی فرض را بر آن میگذارد که، ما یا به همدیگر شبیه هستیم، و یا اینکه اصلاً کاملا یکسانیم. و این موجب وحشت ما نمیشود، که این پیش فرض ــ که بنابر آن ما به هم شبیه، یا حتا یکسانیم ــ بارها و بکرات به یک وخامتِ عینی و بحرانِ واقعی در روابط میانِ ما منجر شده است. هر آنجا که از تعدادی انسان جمعیتی تشکیل، و از آنها گروهی ساخته میشود، حتا در آن تجمع ها و گروههایی که بوجود آمدنشان با حُسنِ نیت همراه بوده، ایده و اندیشه ی گروه گرایی نهفته است. و از آنجا که بسیاری داوطلبانه به گروهها و کانونهای مصنوعی میگریزند، سال به سال، این ادعا که: "هر یک فرد به تنهایی بی همتا و بی نظیر است"، به مراتب مشکل تر میشود.


هیچکس به ما نمی گوید که در جامعه ی امروزی، دیگر چگونه تصوری میتوان از فردیت6، از شخصیت (انسان بودن)، و از داشتنِ حریمِ خصوصی داشت، و چگونه باید به اینها اندیشید. همراهانِ زندگیِ اجتماعیِ ما، یعنی رسانه های گروهی، کمکی در این مورد به ما نمی کنند، بر عکس. آنها همچنان بیشتر و بیشتر بخشی از آن چیزی می شوند که ما می بایست در مقابلِ آن از خود حفاظت کرده، از آن مصون بمانیم. موفقیتِ "صنعتِ تولیدِ فرهنگ"3 چشمگیر و پیروزمندانه است: این "صنعت" به هدفِ خود رسیده و کاری کرده که انسانها دیگر موردِ توجه خود نبوده و برای خود جالب نیستند. مسخره کردن، وسیله ی سرگرمی و تفنن شده است. من هیچ گروه یا کانونی ــ احزاب که دیگر هیچ ــ نمی بینم که یک فرد را جدی بگیرد. به گمانِ من، اینجاست که اهمیت و نقشِ ادبیات روشن می شود، اینجا جای ادبیات است. هرآنکس که میخواند و بخصوص هر کس که مینویسد، به نظمی پایبند است که تکنیکرهای پیشرفته ی جامعه آن را دیروزی و مغلوب تلقی میکنند، نظمی که بنابر آن: تنها کسی قادر است دیگران را بفهمد، که قبلاً خود را به اندازه ی کافی فهمیده و با خودش در تفاهم بوده باشد. آنکس که مینویسد و آنکس که می خواند، یک واحد را تشکیل می دهند. اشتیاق و عشقی که آنها را بهم پیوند میدهد، عشق به بیانِ آن چیزی است، که تنها پس از "زبانی شدنش"، پس از تبدیل شدنش به زبان و واژه است، که در وجود می آید. کسی که پیوسته و پیگیر میخواند یا مینویسد، میتواند در مقابلِ ادعای حقانیت و توقعِ جامعه از او، که تلاش در یکسان کردنِ همه ی انسانها دارد و میخواهد او را نیز مجبور کند که تنها یکی باشد مثلِ بقیه، ایستادگی و مقاومت کند؛ بنا بر ادعای جامعه، می توانند اشخاص یا حتا اداراتی وجود داشته باشند، که درباره ی او ــ یعنی آنکه میخواند، آنکه خودش را با خود به تفاهم میرساند ــ بهتر اطلاع دارند، تا او از خودش. این در حالیست که خودآگاهیِ او (دانش و آگاهیِ او از خودش) از هر ادعای آگاهی و دانشِ غریبه ای درباره ی او، بالاتر و برتر است: در این خودآگاهی نیروی جاذبه ی فردیت و شخصیتش نهفته است، نیرویی که در حالِ حاضر هیچ چیزِ دیگری نیست، جز داشتنِ یقین و اطمینان به وجودِ یک "فاصله". این فاصله خریدنی نیست و در حراجی یافت نمیشود. هر کس بخواهد از این فاصله برای خود استفاده و نفعی ببرد، باید خودش آن را بیاموزد و بدست آوَرَد.

من این جمله ی ربرت والزر، که شاید الآن به ما نزدیکتر شده، و بنظرمان روشن تر برسد را تکرار می کنم: "هیچکس حق ندارد در مقابلِ من آنگونه رفتار کند، که گویی مرا می شناسد." این جمله نتیجه ی نوعی مراوده و رابطه ی نیشدار و گزنده با جامعه است، میخواهد به جامعه صدمه بزند، مجروحش کند. جمله میخواهد باِ تامل و درنگ، به عنوان تردید و اعتراض نسبت به جامعه، به درونِ آن بازگردد و او (جامعه) را درباره ی یک بخش از وقاحت و انتظارهای بیجایش (ادعای حقانیتش) روشن و آگاه کند. طبیعتا جامعه ای که دو هزار سال است، گوشش سنگین است، هیچ اعتنایی به این جمله نمی کند. این کَر بودنِ جامعه باید ما را در حمایت از فرد و انسان یاری داده و مصمم ترمان کند، تا واژه ها و جمله های هر چه بیشتر و جدیدتری درباره ی "خودِ" این انسان در اختیارِ او بگذاریم؛ انسانی که تلاش در به پایان بردنِ توضیحش بی نتیجه خواهد ماند، چراکه او اصلا قابل توضیح نیست. همانند هر اشتیاق و آرزوی دیگر، آرزو و اشتیاق به "بیان کردن" و قدرتِ بیان داشتن نیز، از هدف و موضوعِ بحث خود بس فراتر میرود، چرا که این در طبیعتِ هر آرزو نهفته، که از مرزهای خود فراتر راه گیرد و هماره بیشتر بخواهد. برای آنکه یک فرد نزد خود آزاد باشد ــ بتواند خود را یک انسانِ آزاد بداند ــ می بایست همواره از قدرتِ بیانِ هر چه بیشتر برخوردار و بهره مند شود، بیشتر از آنچه که عملاً مورد نیازش است. چرا که تنها هنگامی که حقیقت های متفاوت و بسیاری درباره ی ما موجود و در گردش و جریان باشند است که ــ برای لحظاتی هم که شده ــ احساسِ غربت نخواهیم کرد.


بیاد بیاوریم شرایطی را که کودکان سخن گفتن می آموزند. در ابتدا تنها صداهایی تولید و خلق میکنند که ترکیب ها و ساخت های صوتیِ تصادفی و اتفاقی هستند، این یک زبانِ خصوصی ست که ما آن را نمی فهمیم. این همان زبانی ست که کودک را بیشتر و بیشتر به یک واقعه ی مهم و مرکزی، یعنی به کاربردِ درست از زبان، نزدیک و هدایت می کند. پس از آن، تک تک کلماتی ساخته می شوند، که کودک بخشی از آنها را درست و بخشی دیگر را اشتباه ادا (تلفظ) می کند. و سپس روزی فرا می رسد که کودک میتواند اولین جمله ی بهم مرتبطش ــ که به لحاظِ دستورزبانی نیز درست است ــ را ساخته و آن را ادا کند (بگوید). غالبِ اوقات بزرگترها به هنگامِ این "اجرای نخستینِ" در کنارِ کودک هستند و میتوانند اهمیتِ آن را بدرستی ارزیابی کنند؛ شگفت زده و خشنود ابرازِ احساسات کنند، هورا بکشند و کف بزنند. این تحسین و ستایش کاملا مُوَجه و بجاست، زیرا کودک بخشی از وجودِ خود ("منِ" خود) را خلق کرده است. مهم آن لحظه ی یکپارچگی و وحدتِ ناگهانیِ درونی است، که در همان بیانِ موفقِ "خود"ش، به عبارتی در بیان و بیرونی کردنِ درونش نهفته است. کودک یک واقعه ی درونی را به بیرون انتقال داده و در حین آن برای لحظاتی یک "شخص" شده، و از همینجا شروع میکند به فردیتش دست یابد. اولین جمله ی بیان شده یک آفرینشِ مهم و زیباست، اثرِ هنریِ یک کودک است.


گر چه هر انسانی که سخن گفتن را آموخته، از درون این تجربه ی معجزه آسا و بی نظیر گذشته است، لیکن اکثر انسانها خیلی سریع خوشحالی و شادی که این اثر هنری فراهم آورده را فراموش می کنند. این حیرت آور و عجیب است که چرا تعداد بسیار زیادی، در واقع اکثریت انسانها، هنگامی که بزرگ می شوند، ناگهان فکر می کنند که دیگر به اندازه ی کافی کلمه و جمله آموخته اند و از کارِ فکری و اندیشیدن، پیش از موعد دست کشیده، آن را قطع کرده و ناتمام میگذارند. علتِ این کارشان اینست که، قربانیانِ نظمِ خویش و نظمِ "ما" هستند: چرا که تفاهم و توافق با دیگران به نظرشان ضروری تر جلوه می کند و حقِ تقدم دارد. این انسانها خیلی زود شروع میکنند مثل اعضای کامپیوتری شده ی یک سازمانِ توافقی ـ تفاهمی رفتار کنند. سازمانی که در آن صحبت کردن و گفتگو نباید از حدِ تبادلِ نظر درباره ی فرمولها و چیپ ها (chips) تجاوز کرده و فراتر رود. اینها موفق شده اند؛ و خطرِ اینکه مبادا "از دنیا بی خبر" و یا نامعقول قلمداد شوند، موقتا از سرشان گذشته است. اما این انسانها اشتباهی مرتکب شده اند که هرگز اینچنین خانمان برانداز نبوده که امروز هست. از آنجا که اینها تجزیه و تحلیلِ خود، تحقیق و پژوهش درباره ی شخصِ خود، که در آن فتوحات و پیشرفتهای زبانیِ کودک، آنگونه عالی و بی نظیر آغاز شده بود، را پیش از موعد قطع میکنند، قاعدتا برای همیشه ارتباط و تماسِ خود با ادامه و گسترشِ آن فتوحاتِ زبانی ــ که هر کس خود موظف به بدست آوردنشان است ــ را گُم میکنند و از دست میدهند. این آن فتوحاتی هستند که در واقع بر ما روشن و آشکار می کنند که ارزشِ زندگی کردن در چیست: در تصوراتِ درونیِ ما، در ارزش قاﺌل بودن، در استراتژیها و دست آوردهایمان در مسیر زندگیِ شخصی، و در کشفِ چیزهایی که در امروز و در فردا متناسب و فراخور حالمان هستند و خواهند بود. به فردیت و شخصیتِ خود، تنها در تفاوت و اختلاف است که دست خواهیم یافت. تفاوت و اختلاف به معنای دورشدن و فاصله گرفتن از دیگران. در اینصورت است که دیگر هر آنچه که یک انسان انجام بدهد یا ندهد، همه ی اقدامها و فعالیتهای انسانی که بیشتر به خودش میپردازد تا به دیگران، برای این دیگران همیشه قابلِ فهم و درک نخواهد بود. پروسه ی دستیابی به استقلالِ فرد و رسیدن به فردیت و شخصیتش6 در خدمتِ آنست که این شخصِ فعال و اقدام گر با خودش در تفاهم باشد، نه به این معنا که دیگران جایگاهِ او را توضیح دهند و تعریفش کنند. تحتِ گرایشِ حاکم، که گرایش به گسست و پراکندگیِ مطلق است، این فاصله، این تفاوت و اختلاف داشتن با دیگران، این (اصطلاحا) اُپوزیسیونِ خصوصی ــ که به لحاظِ استتیک این امکان را فراهم میکند که از هر کدام از ما برداشتهای حسیِ متفاوت و دیگرگونه ای شود ــ شاید امروز تنها امکانی است که از طریقِ آن میتوانیم یک بخش از "منِ اشغال شده" و آسیب دیده ی "خود"مان را دیگر بار به تصرف خود درآوریم و به دستِ خود گیریم. این اُپوزیسیون، به این دلیل که اهدافی دست نایافتنی یا نابجا و نامناسب را دنبال می کند نیست که خصوصی ست، بلکه خصوصی بودنش از آن جهت است که، باید از خود در مقابل تمسخر و بی ارزش کردن، در مقابلِ تحقیر از جانبِ آنها، که در اصل ضرورتِ بوجود آمدنِ این اُپوزیسیون را باعث میشوند، محافظت و مراقبت کند.


اُپوزیسیونِ خصوصی از بازیهایی چون پنهان کاری، از تفاوت و اختلاف با آنچه "معمول" است، از پرهیز و اجتناب، و از فرار و گریز تشکیل شده است. اینها بازیهایی هستند که قواعد و چگونگیِ پیشرفتشان را می بایست خود ما تعیین کرده و بیافرینیم ـ درست همانند آن زمان (دورانِ کودکی) که اولین جمله را خلق کردیم. این بازیها بی خطرند. هیچکس قصد ندارد خود را کاملاً مخفی کند؛ ما همیشه می خواهیم فقط بطور موقتی تنها باشیم، همچنین نمیخواهیم به کُل و برای همیشه فرار کنیم. میخواهیم پس از گذشتِ مدت زمانی دوباره بازگردیم. اما در این مانوورهای مخفی شدن و دوباره بازگشتن، برای مثال این امرِ مهم را تجربه میکنیم که می بایست همیشه هردو امکان برای ما در دسترس و قابل انتخاب باشند: شبیه بودن و اختلاف داشتن، بهم نزدیک شدن و یکدیگر را دفع کردن، نزدیکی و دوری، پیوند و جدایی.

در نمودِ همین فرارِ موقتی است که قید و شرطمان نسبت به جامعه؛ شک، تامل و درنگِ درونی مان در این رابطه ساخته و پرداخته می شود. این همان تردید و تاملی ست که "منِ" ما به آن نیاز دارد، تا بتواند از ما اشخاصِ مستقل و با اعتماد به نفس بسازد. تنها این گونه است که میتوانیم به کریستالها و گوهرِ "منِ" خویش دست یابیم و آنها را ببینیم. گوهرهایی که از کند و کاو و جستجو در پیِ کشف آنها، هرگز نباید منصرف شد و چشم پوشید. اُپوزیسیونِ خصوصی یک بازیِ جدی است، که ما را برای لحظاتی به احساسی درونی در بی رقیب بودن و منتقد نداشتن بازمیگرداند، و این چیزی است که در واژه ی آزادی همواره به آن نیـز اندیشیده شده است.


پانوشت ها:


1 ـ واژه ی "آبشافِل" در واقع در زبانِ آلمانی وجود ندارد و تنها کلمه ایست که میخواهد تداعی گرِ واژه ی (زیش آبشافِن) sich abschaffen، که در یکی از لهجه های جنوبِ آلمان به معنای "کارِ زیاد کردن" است، باشد. اِسمِ مصدرِاین فعل (زیش آبشافِن) sich Abschaffen، به معنای "خود را نابود کردن"، و (آبشافن) Abschaffen به تنهایی به معنی "نابود کردن"، "از میان برداشتن" و "برانداختن" است. ظاهرا گِناتسینو در انتخابِ عنوانِ کتابش همه ی این مفاهیم را مد نظر داشته. واژه ی "تریلوگی" (Trilogie) نیز از آنجاست که، این اثر شاملِ سه رُمان (سه جلد) است.


2 ـ Frankfurter Schule (مکتب فرانکفورت)، یکی از مکاتب فلسفیِ مدرن است و از آنجهت به مکتب فرانکفورت معروف شده که پایه گذاران آلمانی اش آن را (در قرن بیستم) در دانشگاه شهر فرانکفورت بوجود آورده اند.


3 ـ "صنعتِ تولیدِ فرهنگ" (Kulturindustrie) اصطلاحی ست که آن را تـﺌودور و. آدورنو ((Theodor W. Adorno (1903-1969) و ماکس هورکهایمِر (Max Horkheimer (1895-1973)) دو فیلسوفِ معاصر و معروفِ آلمانی و پایه گذارانِ مکتبِ فلسفیِ فرانکفورت، در دهه ی سی اُمِ سده ی بیستم وارد بحثهای فلسفی کردند. منظور از این اصطلاح، بازرگانی ـ تجاری شدنِ فرهنگ و بدینوسیله سطحی و تهی شدن آن از مفهومِ اصلیِ خود است، که همانند بسیاری ارزشهای دیگر، بخصوص در جوامع صنعتی، صرفاً به پدیده ای منفعت جویانه تبدیل شده است.

در برگردانِ این اصطلاح از فرهنگ آلمانی ـ فارسی (اقتصادی، سیاسی، اجتماعی) دکتر کاظمینی بهره گیری شده. ایشان این اصطلاح را "صنایع تولید فرهنگی" و "صنایع تولید کننده ی ارزش های فرهنگی" ترجمه کرده اند.


4 ـ عنوانِ آلمانیِ این کتابِ بنیامین: „Berliner Kindheit um neunzehnhundert“


5 : در برگردانِ عنوانِ مقاله ی گناتسینو (Abstand gibt es nicht im Sonderangebot)، اصطلاحِ "خریدنی نیست" در واقع وجود نداشته، و انتخابِ مترجم است.


6 ـ واژه های der einzelner, das Individuum, das Subjekt، "یک نفر تنها، یک فرد (به تنهایی)"، "موجود (فرد)ِ مستقل، یک فردِ انسان به تنهایی"، "انسان یا فرد (با در نظر گرفتنِ شخصیتِ او)" و ...، همچنین اسم ها و صفتهای ساخته شده از آنها (die Individuation, die Subjektivitaet, die Individualitaet, die Subjektivierung, die Individualisierung, subjektiv, individuell, etc. …) در این مقاله در مرکزِ توجه قرار دارند. این واژه ها در مباحثِ منطق، فلسفه، جامعه شناسی، روانشناسی، زبانشناسی و ... از اهمیتِ بسیار برخوردارند، و بنابر مکان و موردِ بکارگیریشان، معمولا بار و معانیِ نسبتا متفاوتی دارند. در متنِ پیشِ رو، که میتوان جامعه شناسانه، فلسفی و روانشناسانه ارزیابی اش کرد، واژه های einzelner, Individuum, Subjekt ، و اینجا و آنجا Subjektivitaet با Individualitaet غالبا مترادف در نظر گرفته شده اند، بدونِ اینکه به ساختارِ زبانیِ متن و منظورِ نویسنده صدمه وارد شود. تفاوتهای ظریفِ میانِ این واژه ها بخصوص در مباحثِ فلسفی ست که روشن تر میشود، و هم آنجاست که در کاربرد و استفاده شان دقتِ بیشتری بعمل می آید. علتِ هم معنا قراردادنِ آنها در این مقاله شاید به هدفِ درکِ راحت ترِ متن بوده، چرا که بحثِ مفصل ترِ آنها به طبع از ظرفیت و حوصله ی یک "تشکرنامه" خارج است. نکته ی مهمِ دیگر آنست که کاربرد، معنا و بارِ این واژه ها به دلایلِ گوناگون (که بر خوانندگانِ محترم پوشیده نیست) در زبانِ فارسی از دقتِ کافی برخوردار نیستند. در این برگردان بیشتر تلاش بر این بوده که منظور و بحثِ موردِ نظرِ نویسنده تا حد ممکن انتقال داده شود، چرا که ترجمه ی لغویِ این واژه ها، در مقایسه با بارِ آنها در زبانِ آلمانی، لاجرم حدودی و نسبی میمانند.


7 : ضعیف بودنِ هلموت کُهل، یکی از صدراعظمِ های سابقِ آلمان، در سخنوری، باعث شده بود که طنزهای بسیاری درباره ی او گفته شود.


8 : تا به امروز نیز در اُتوبان های آلمان محدودیت برای سرعت وجود ندارد.


9 : رُبِرت والزِر (Robert Walser)، یکی از نویسندگانِ برجسته ی آلمانی زبانِ قرن بیستم، و اهل سوﺋیس است. آثارِ او نیز تا امروز هنوز برای بسیاری ناشناخته و ناخوانده مانده اند.


10 : یورگِن هابِرماس (Juergen Habermas)، فیلسوف و جامعه شناسِ معروف و معاصر آلمانی ست، که می توان او را جزء پیروانِ مکتبِ فلسفیِ فرانکفورت دانست.


11 : نیکلاس لومان (Niklas Luhmann)، جامعه شناسِ آلمانی ست، که بخاطر "تـﺌوریِ سیستم" اش، (Systemtheorie)، معروف شده است.


12 : فردریش نیچه (Friedrich Nietzsche)، تاریخ تولد: ١۵ اکتبر سال ١۸۴۴ در منطقه ای بنام رُکِن (Roecken)، نزدیک به شهر لایپتسیگ (Leipzig) در آلمان؛ تاریخ مرگ: ۲۵ اوت سال ١۹۰۰ در شهر وایمِار (Weimar) در آلمان.


13 : زیگموند فرُوید (Sigmund Freud)، تاریخ تولد: ۶ ماه مه سال ١۸۵۶ در شهر فرایبِرگ (Freiberg) در اُتریش؛ تاریخ مرگ: ۲٣ ماه سپتامبر سال ١۹٣۹ در لندن.


14 : صفتِ "weltfremd" و اسمِ "Weltfremdheit" را میتوان در فارسی با "از دنیا بی خبر" و "از دنیا بی خبری" که اصطلاحاتی معمول میباشند، ترجمه کرد. اما از آنجا که این واژه در زبانِ آلمانی ترکیبی از دو واژه ی "Welt" (دنیا) و "fremd" (بیگانه)، یا به عبارتی Fremdheit"" (بیگانگی) میباشد، و گناتسینو واژه را آگاهانه تفکیک کرده ــ چرا که به هر دو واژه، با هم و جدا از هم توجه داشته ــ در ترجمه ی فارسیِ نیز به جای "از دنیا بی خبری" ترجمه ی کلمه به کلمه ی آلمانیِ آن، یعنی "(از) دنیا بیگانگی" و همچنین دو واژه ی "دنیا" و "بیگانگی" در نظر گرفته شده اند، تا بتوان راحت تر به دلیلِ تفکیکِ آنها از جانبِ نویسنده پی برد.


15 : "باستان شناسیِ خود (خویشتنِ خود)" (Archaeologie des eigenen Selbst) به معنیِ پژوهش و کند و کاو در اعماق خود، تلاش در یافتنِ علل و ریشه های نیازها و رفتارها در خود، و در واقع منظور از آن روانشناسیِ شخصِ خود میباشد.


* : مقاله ی "آفرینشِ ادبیات تحتِ شرایطِ ادبیات ستیز" (چکیده ای در بابِ آﺛارِ ویلهِلم گِناتسینو و انگیزه های او برای نوشتن) را در بهار 2008 نوشته، و به آلمانی نیز برگردانده ام. برای برگردانِ آلمانیِ آن عنوان زیر را برگزیده ام:

.Literatur unter den Bedingungen ihrer Abschaffung

- Ein kurzer Abriss zum Werk Wilhelm Genazinos und seiner Motive fuer das Schreiben -


منابع:


„Abschaffel, eine Trilogie“; Wilhelm Genazino; Reinbek bei Hamburg; 1985 (Erstausgabe 1977)
„Bueroroman“; Walter E. Richartz; Zuerich; 1987 (Erstausgabe 1976)
„der Fleck, die Jacke, die Zimmer, der Schmerz“; Wilhelm Genazino; Reinbek bei Hamburg; 1989
„Das Passagen-Werk“; Walter Benjamin; Herausgeber: R. Tiedemann; Frankfurt am Main; 1983
„Berliner Kindheit um Neunzehnhundert“; Walter Benjamin; Frankfurt am Main; Ausgaben von 1987 + 1986 (Erstausgabe 1950)
„Achtung Baustelle“; Wilhelm Genazino; Frankfurt am Main; 1998

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/37403

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'آفرینش ادبیات تحت شرایط ادبیات ستیز، چکیده ای در باب آثار ویلهِلم گناتسینو و انگیزه های او برای نوشتن، مـهنـاز طالبی طاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016